سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد سکوت












ما کاشفان کوچه ی بن بستیم،حرفهای خسته ای داریم...

این بار پیامبری بفرست که گوش کند...


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 7:39 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

هیچ خوب نبود..

با این که به من و دوستانش سپرده بود که شب  برایش دعایی کنیم!

دلش لک می زد که دوباره جمعمان جمع شود و با هم در خیابانهای گشاد شهر یا در نمیدانم کجای قدمی بزنیم

مثلا  قدم بزنیم در دنیایی که برای دختری که تمام عشقش راه رفتن روی جدول های کنار خیابان بود و شانه کردن موهایش،جایی نداشت!!

.

.

.

.

گورستان را برگزید،برای قدم زدن!

 


نوشته شده در شنبه 89/6/27ساعت 12:37 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

 دیروز آن هم اتفاقی دیدم تورا از دور

که یواشکی شستت را می خوردی از زور نبود پستانهای مادرت یا...

تو حاجی شده بودی...!!

 


نوشته شده در جمعه 89/6/26ساعت 6:48 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

هرچیزی یک تاریخ مصرف  دارد

پاکت شیر..

عشقت به من تاریخش تمام شد..

پدر بزرگ که مرد تاریخش تمام..

حتا قرصها تاریخ مصرف دارند

قرص ها که زنده نگهه می دارند،خود عامل مرگ می شوند پس از گذشت تاریخشان...

محمود تاریخ دارد...

خامنه ای که 100 درصد تاریخش گذشته و دارد به انتها می رسد..

اما به گمانم این جنتی تاریخی ندارد برای تمام شدن پدر بزرگ وقتی بچه بود؛ پدرش خاطره ای از 64 سالگی جنتی تعریف کرده بود و همچنان زنده است!!!

شایعه شده بود جنتی مرده،گفتم ینی نسل دایی ناسورا واقعا منقرض شد!!!

 

اما شایعه شده بود...

 

 


نوشته شده در جمعه 89/6/26ساعت 1:54 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

دیروز تولد یامین بود

صب ساعت 7 گوسفند اومده بود که بمیره

یکم نگاش کردم..

یه تیکه برگ از درخت کندم که بخوره

آقاهه گردنشو برید...

گردنش کامل از بدنش جدا شده بودا اما هنوز داشت می جوید،نگام میکرد

بغض کردم...

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/25ساعت 12:26 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

 پرسیدی زشت شده ام امروز؟ومن گفتم هر روز زشت تر می شوی...

سبک شدم و عاشقانه رکیک حرف زدم

خواستم برایم بگویی از دنیا و زندگی

تو عاشقانه از خدا سپاسگذار بودی و زندگی برایت به شیرینی قایم موشک بازی بود..

درست برعکس من..

کلی حرف زدی و من مثل دختری لال...

منطقت سردم می کرد...

به خود آمدیم ساعت گذشته بود از زمان باهم بودنمان

ما دیر کرده بودیم خانه می خواندمان و تو باز پاپیچم میشدی که نرو..

.

.

.

دلخوش همین رویاهایم بودم که با تو به حقیقتی نزدیک پیوست

دلخوش تو و آرام کردن من..

همین تمام نشدن ها

همین شب بیداری ها

شورش کردند اما تمام خستگی ها به تو و به باد رفتی..

رویاهایم مرا زندگی کردند وقتی توهم در رویاها فرو رفتی..

و انگار کودکی مرا زایید در رویاها...

من ناسزا گفتم به کودک که چرا زودتر...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/23ساعت 12:11 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

معجزه، تمنای دیده شدن بود برای دختر فقیر

کدام دست فرصت نوشتن را از تو گرفت؟

کدام خدا چنین عروسکی ساخت که وقت نکرد نگاهی بیاندازد به چیزی که ساخته؟

دستت را کجا جا گذاشتی؟

کسی به تو حرفی از خاله بودن من زده بود؟که بی اختیار خاله خطابم کردی و ای کاش هرگز...

مرا خاله نمی خواندی!

دردت را به من نمی گفتی!

درد را نه با دعا درمان است و نه حتا...

از من چرا دستکش خواستی که معلوم نباشد..

که معلوم نباشد چیزی به نام انگشت کم داری!

معلوم مگر می شود نباشد؟!

کمبود هرچیز در هرکس به کلی مفهوم است..

حقیقت را باید پذیرفت و من برایت فلسفه بافی نکردم..

شرم دارم از امید ساده لوحانه ای که به تو...

و مانده ام که چرا تو ساده لوحانه تر پذیرفتی و بعد بوسیدیم و رفتی!!

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 11:9 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

مامانم امشب یهو از دهنش پرید:

توی این دنیا جز خوبی نمی مونه

ذکرای من اینو  باید بدونه...

فک کنم بچه که بودم چندبار دیگه برام خونده بودش..

مادر خواب لالایی آغوش بغل


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/17ساعت 2:25 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

آدرس وبلاگ دهکده ی آوان رو حذف کردم دیگه دلم نمی خواد اونجا چیزی بنویسم.

دلم برا فریاد سکوت تنگ شده بود

با این که اونجا کلی بازدید کننده و نظر داشتم اما اینجا هیچی...

راستی

شعر خدا جون سیاوش قمیشی رو امشب چندبار بیشتر از دیشب گوش دادم!


نوشته شده در سه شنبه 89/6/16ساعت 11:25 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

وقتی خواهرت در اتاق رو میبنده غیر از این منظوری داره که لطفا داخل نیایید؟

وقتی مامان و بابا خوابن توی اتاقشون  اونام درو نیمه بستن نه به منظور عدم دخول به منظور حیا!!

وقتی مامان بزرگت پیرت برا چند روز اومده باشه خونتون اما گوشه ی اون اتاق کوچیک روی تخت عین مریضا افتاده باشه...

وقتی توام تو اتاقت تنهایی و دلت می خواد پیانو بزنی اما مامان بیاد غر بزنه که هیس صداش همسایه هارو بیدار میکنه الان چه وقت...

وقتی حتا دیگه ماه از پنجره ی اتاقت معلوم نباشه که نگاش کنی..

وقتی کلی خسته باشی اما هیچ وقت خوابت نیاد...

اونوقت مجبوری با اونی که به وجودش ، به وجودش که نه به این که صداتو می شنوه یا نه شک داری درد و دل کنی!!

حتا اگه جوابتو نده....

اصلا میدونی چیه من دلم بغل می خواد...

دیگه خدا رو هم نمی خوام...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/6/15ساعت 2:3 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت