سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد سکوت












آخییییییش

این تاریخم به خیر گذشت

ایول خدا جون مرسی از کمکت

ولی یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده!!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/16ساعت 5:1 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

مادرم درود

مادرم ، فاطمه جانم

فاطمه ... فاطمه ... فاطمه جان !

امروز متهم به تو نیاز دارد ...

جز تو مادر که را پیدا کنم ؟ کجا پیدا کنم بهتر از تو ؟!!

دامانت را به دستان عاجز خویش می گیرم .

می دانم که تو پله های آسمان را تا انتهایی ناپیدا پیموده ای و من ... هنوز پایی ندارم تا بر پله ی اول بگذارم ؛ نه ! گویا اصلا چشمی ندارم تا پله ای را تجسم کنم ... هیچ نمی دانم از تو !

امشب می خواهم تو را در شام غریبانت ، چون علی یاد کنم و نامٍِ خوش عِطر تو را چون او بخوانم ؛ آن هنگام که رو به ژرفای خاک هق هق میکرد ، آن هنگام که دست بسته بر زمین می کشیدند و رایحه ی فریادش عالم را فرا گرفت ...

آه ...

فاطمه ... فاطمه ... فاطمه جان !

چه نگاه مظلومی ... نیست یاس شکسته ام ؟!

مادر

آه مادر

اینجا مردها ، مرد نیستند ... دیگر بعد از علی مردی نیست آخر ...!

این جا مردها سودای غیرت در سر می پرورانند .

آری افزون شده اند سوداگران غیرت و مردانگی ؛ اگر خیلی همت کنند تنها به هم تعارفش می کنند و پیشکش دیگری ...

آه و صد آه ای یاس

فاطمه ...  فاطمه ...  فاطمه جان !

مادر

این جا زن ها حیا را به سخره می گیرند و دیگر حتی عِطر یاس را هم فراموش کرده اند .

سنت کاشتن یاس را فراموش کرده اند ، ز خاطر برده اند که دیو اندوه یاس با نوای چک چک اشک های یاس بیدار می شود ...

مادرم فاطمه جان

فاطمه ... فاطمه ...  فاطمه جان !

امشب مرا در آغوش کشیده ای ، یاس نازنینم ؛ تو خود گفتی که در آغوشت بنشینم تا با شبنم گلبرگ هایت سیرابم کنی ..

جانم فدای گونه ی نیلینت ، تو خود به من لبخند زدی

آری لبخند تو چه قریب است مادر

امشب مرا فرزند خواندی مادر ، طفل حقیرت را راه رفتن بیاموز !

هنوز بوی تو را می دهد پیراهنم

اما ..

تو کجایی مادر که در لحظه ، آغوشت هست ، بویت هست اما ... نیست ... نه نیست یاد تو .

این جا شب است مادر

خیلی تاریک است ، همه جا تیره و تار

فاطمه ... فاطمه ...  فاطمه جان !

مهتاب شبها ی دهشتناک تاریکی ، بر وجود بی وجود و تاریکم بتاب !

آه سیاهم را از آسمان صورتت که لاجوردی شده پنهان می کنم ...

آری می دانم سیاهی زیاد دیده ای ،اما ...

فاطمه ، فاطمه ، فاطمه جان !

مادرم

وه که چه شب تیره ای بر ما رقم می خورد !

یاس نازنینم در توصیف خویش چه بگویم که از شرمساری لالم و الکن ..

فاطمه ... فاطمه ... فاطمه جانم

آه...!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/9ساعت 6:47 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 86/3/7ساعت 12:4 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

خیال روی کسی در سر است هر کس را        مرا خیال کسی کز خیال بیرون است


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/17ساعت 4:28 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

از اینجا که نگاه میکنم چند قدمی بیشتربه پایان نمانده

پشت سرم گرد و خاک عبور یک عمراست

و روبرو

ته مانده یک سفر

چیزی به پایان نمانده

و من حالا

در روزهایی که ساعتهایش

ثانیه وار می گذرند

سالهایی را به یاد می آورم

که در آن آموختم:

هر چه بزرگتر شوم کمتر حرفم را می فهمند

و هر چه بیشتر بدانم کمتر زندگی می کنم...

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/17ساعت 4:22 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

گر برود جان دوست در طلب وصل دوست       حیف نباشد که دوست، دوست تر از جان ماست

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/17ساعت 4:11 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

اگر زشت و اگر زیبا، اگر دون و اگر والا، من این دنیای فانی را از آن دنیای باقی دوست تر دارم.


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/9ساعت 4:19 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

سنگ ها هم حرف هایی دارند! گوش کن! خاموش ها گویا ترند! از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من؟!


نوشته شده در سه شنبه 85/12/8ساعت 9:33 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه، مرنج        ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟


نوشته شده در سه شنبه 85/12/8ساعت 9:10 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

با تمام بی کسی هایم کسی دارم هنوز


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/2ساعت 4:51 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت