خیال روی کسی در سر است هر کس را مرا خیال کسی کز خیال بیرون است از اینجا که نگاه میکنم چند قدمی بیشتربه پایان نمانده پشت سرم گرد و خاک عبور یک عمراست و روبرو ته مانده یک سفر چیزی به پایان نمانده و من حالا در روزهایی که ساعتهایش ثانیه وار می گذرند سالهایی را به یاد می آورم که در آن آموختم: هر چه بزرگتر شوم کمتر حرفم را می فهمند و هر چه بیشتر بدانم کمتر زندگی می کنم...
گر برود جان دوست در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست، دوست تر از جان ماست
اگر زشت و اگر زیبا، اگر دون و اگر والا، من این دنیای فانی را از آن دنیای باقی دوست تر دارم. سنگ ها هم حرف هایی دارند! گوش کن! خاموش ها گویا ترند! از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من؟! سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه، مرنج ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟ با تمام بی کسی هایم کسی دارم هنوز
مهم نیست دریاچه ای وسیع باشی یا برکه ای کوچک اگر زلال باشی اسمان در تو پیداست نوشته ای برای وقت های تنهایی!!! ای فرزند آدم من تو را آفریده ام و از حال درون تو با خبرم، من تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام. به من روی آور و با من انس بگیر. من سخنانت را می شنوم وقتی که با من حرف می زنی و درد دل باز می گویی. آنان که با من قهر کرده اند اگر می دانستند چه اندازه به دیدارشان مشتاقم و انتظارشان را می کشم ... آنان که روی از درگاه من برگردانده اند اگر می دانستند چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |