این قصه ی غم انگیزی است درباره ی مردی که یک فنجان جادویی پیدا می کند و پی می برد اگر توی فنجان گریه کند، اشکها تبدیل به مروارید می شوند. با وجود این که از مال دنیا چیزی نداشت، اما یک لبخند داشت و هزار خنده و به ندرت اشک می ریخت. با این حال راههایی برای غمگین کردن خودش پیدا کرد تا اشکهایش او را ثروتمند کند. هر قدر مرواریدها روی هم جمع می شدند، اندوه او هم بیشتر می شد، آخر داستان این طور بود که ان مرد چاقو به دست، روی کوهی از مروارید نشسته و بدون هیچ فریادرسی، همچنان بی هیچ دلیلی گریه می کرد و پیکر بی جان همسر عزیزش را در آغوش گرفته بود. بگذار تا بخوابم، پلکهایم از این بیداری خسته است، بگذار تا بیارامم، روحم از روزها و شب ها سیر است یاران من اشکهایتان را پاک کنید این مرگ بسی برایم زیباست. ای همزادگانم برای من زاری مکنید بلکه سرود شادابی و شادمانی بسرایید زیرا که مرا به سینه ی مادرم گذاشته اند. کسی نیست که به یاری من آید و شما را آرام کند ؟! دوست من نگران مباش، باده و عطرهای خوشبو بر قدمهایش فرو می ریزند و فرشته اش می خوانند. پس آرام باش و تنها برایش دعا کن. دوست خوبم تسلیت در ژرفای وجودم زمزمه ی سرود هایی را می شنوم که نمی خواهند به جامه ی الفاظ درآیند. سرود هایی که دانه ی افشانده در کشتزار دل مرا می رویانند، نمی خواهند آنها را با دانش بر اوراق بنویسند. مانند غلافی شفاف عواطفم را فرا گرفته اند و مانند آب دهان از لبانم فرو نمی ریزند. چگونه می توانم آه معنایش را از نهاد ایمن خویش برآورم، حال آن که از ذره های فضا درباره اش ایمن نیستم؟ آنها را برای چه کسی بر خوانم، حال آن که به سکوت خانه ی جانم عادت کرده است و از خشونت گوش ها درباره ی آنها بیمناکم. اگر به دیدگانم بنگری خیال آنها را می بینی و اگر کناره های انگشتانم را لمس کنی، لرزش آنها را در می یابی. حرکت دستان من بیانگر آنهاست، چنان دریاچه ای که درخشش ستارگان را باز می تاباند و اشکهایم آنها را آشکار می کنند، همچون قطره های شبنم که از گل سرخ، هنگامی که از حرارت نیست می شوند پرده بر می دارد. سرود هایی که آرامش آنها را پخش می کند و فریاد ها فرو می گیرند و رویا ها تکرار می کنند و بیداری آنها را نهان می کند. آنها سرود های....
خسته ام ازلبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری خسته از خواب فراموش، زندگی با وهم بیداری این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمی کردیم، همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم نشستیم روبه روی هم تو چشمامون نگاهی نیست نه با دیدن، نه با گفتن به قلب لحظه راهی نیست من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر تو دریای ترک خورده میون موج خاکستر این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توانم به تو نزدیک شم ؟ خدا پاسخ داد: بنده ی من کافی ست روحت را آزاد سازی، آزاد کنی از دنیا، خود را درگیر دنیا مکن عزیزم من گفتم: آخر خدای من مگر می شود در این دنیا بود ودائم در مواجهه با مشکلات بود اما خود وروحم را آزاد کنم؟ خدا گفت: نازنینم من تو را در این دنیا آوردم تا به حقیقت برسی، تو خود مشکلات را به وجود می آوری. گفت: از اکنون خود را ازاین دنیا ی کوچک آزاد کن و چیز های ریز را درشت ننما و دائما درگیر مشکلات دنیا نباش ، و دلشوره برای امور دنیا نداشته باش. من گفتم محبوبم پس من شروع خواهم کرد. خدا گفت: پس دستانت را به من بده، تا کمکت کنم. از ان پس من خودم بودم و چقدر لذت دارد وقتی خودمان را بیابیم. آزاد آزاد از آن پس من بودم و خدا دستانش همیشه در دستم بود به وصال یار رسیدم و او را لمس کردم. واین بود آرزوی من و... یک قلم و یک برگ کاغذ همه ی بضاعت ما در نگاه به توست با آنکه می دانیم چشمهایمان لیاقت پابوسی تو را ندارند تو می آیی، آرام و بی صدا اما دلنشین با پرچم هایی به رنگ سبز و سرخ و مشکی و علم ها و کتل ها. تو می آیی و مسجد ها به استقبالت رخت عزا در بر می کنند، حسینیه ها سیاه پوش می شوند و حیات های محلی در کوچه ها و خیابان ها پا می گیرند هر جا که در گذر گامهای بی ریای تو باشد. تو می آیی وقتی در جان کوچک و بزرگ، پیر و جوان شهر خانه می کنی، نه ده روز و یک ماه و دو ماه و.... تو درجان همه خانه داری نامت که بر زبان جاری می شود کلید احساس و دیدار توست نام تو لوح محفوظی بر پیشانی آسمان دلها می درخشد، نام تو در زمان و بر زبان نیست که جاری می شود و معجزه می کند. به هر کجای تاریخ که سفر کنی گویندگان نام تو بسیارند و جویندگانت بسیار تر. نام تو خورشید است و سایه هدیه می کند، ماه است و مهتاب می پراکند و ما را به زندگی د رسایه ی نام تو امید می دهد. امسال هم آرام و بی صدا و دلنشین آمدی. شب اول ماه وقتی سر به سینه ی شهر نهادیم، سینه ی شهر خالی شده بو د از غیر تو و پیراهن های عزایشان بیانیه هاییست که فقط تو را می خواند و این بیانیه ی عشق به تو از روز اول حیات صادر شده است و تا روزی که دوستانت د ربهشت تو را ملاقات کنند اعتبار دارد. آنان که تو را دوست دارند بیانه ی عشق را هر شب زمزمه می کنند و هر روز فریاد می زنند. آنان که تو را از شب اول ماه تو تا شب اول ماه تو و از روز اول ماه تو تا روز اول ماه فقط تو را می خوانند: یا حسین بسم الله الرحمان الرحیم انسانها با هزار زبان حرف می زنند اما با یک زبان سکوت می کنند.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |