سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد سکوت












 

با تو نه می توان از شعر حرف زد!

نه از زندانی.

نه از خدا که همیشه برایم تعرفش سخت است...

نه می فهمی که چوپان ما دروغگوست!!

وقتی که بی خیال هرچه عشق سرگردان می چری...

علف می خوری...

هوای الوده را بیخیال کثیفی یش سر می کشی..

با دوستانت متحد بع بع می کنی..

برای چوپانت می رقصی و با هم دنبال بازی می کنید..

و همیشه پیش از خوابت ستاره ها را می شماری اما تا 10 بیشتر بلد نبودی...به ده که میرسیدی دوباره یک...

و تو جلوی چوپانت گند کاری می کنی

چه گندکاری خوبی ...گندکاری از نوع پشگل!

بو می کشد چوپانت

و دوباره بع بع ..

در نی می خواند داستان جنگ جهانی اول را...

تو باز هم به اتفاق دوستانت چوپان را تشویق می کنی...بع بع بلند سر می دهید...

چوپان مست می شود...

به به عجب تشویقی...!

چوپان که می خوابد گوسفندی داوطلب می شود برای زناشویی!

تو باز بیخیال هرچه عشق به دنبال اب می گشتی!

علف ها تو را اشباع کرده بودند ، تو تشته شده بودی...

 اما کسی برات گریه نمی کرد!

...


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 11:48 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت