سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد سکوت












 

 

پدر عزیزم امروز را به یاد داری؟

در چنین روزی بود که مادرت تو را زایید و تقدیرت اینگونه بود که من ذکرای شیطونه تو بشم و تو بابای خوب من!

یادت هست که بر روی پتویی صورتی در آغوش مادرت میخفتی؟

یک سال دیگر به عمرت اضافه شد ولی ای کاش پیر نمیشدی پدر هرگز.

دوست ندارم که حساب کنم دقیقا چند ساله شده ای؟

پدر سیاست را رها کن!

تمام آنها را مانند خودت خوب میپنداشتی و هیچگاه فکر بدی در مورد آنها به ذهنت حتی خطور نمیکرد!

اما دیدی چگونه کردند؟

دیدی که تنها به فکر مال و قدرت خود بودند!

چشمانت را که میبینم غمی در آن نهان است!

این غصه ی نگاهت مرا وادار به گریه می کند!

در پس این شادی ها و شوخی هایت یک چیز هست که تو را می آزارد و تو اما به روی خود نمی آوری تا مبادا...

چگونه بگویم؟

چگونه آخر؟

چگونه بگویم که تو بهترین بابای دنیا بودی هستی و خواهی بود؟

دوست دارم دائم بگویمت که آنقدر برایم عزیزی که هر چی میگردم کسی را نمیابم چون تو برایم عزیز باشد.

من روزگار را هرگز نمی بخشم اگر تو را از من بگیرد روزی!

تولدت مبارک پدر جان.

تو نیز به روی خودت نیاور چند ساله شده ای!


نوشته شده در جمعه 87/11/4ساعت 5:9 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت