فریاد سکوت
این قصه ی غم انگیزی است درباره ی مردی که یک فنجان جادویی پیدا می کند و پی می برد اگر توی فنجان گریه کند، اشکها تبدیل به مروارید می شوند. با وجود این که از مال دنیا چیزی نداشت، اما یک لبخند داشت و هزار خنده و به ندرت اشک می ریخت. با این حال راههایی برای غمگین کردن خودش پیدا کرد تا اشکهایش او را ثروتمند کند. هر قدر مرواریدها روی هم جمع می شدند، اندوه او هم بیشتر می شد، آخر داستان این طور بود که ان مرد چاقو به دست، روی کوهی از مروارید نشسته و بدون هیچ فریادرسی، همچنان بی هیچ دلیلی گریه می کرد و پیکر بی جان همسر عزیزش را در آغوش گرفته بود.
نوشته شده در جمعه 85/11/13ساعت
10:24 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |