مهم نیست دریاچه ای وسیع باشی یا برکه ای کوچک اگر زلال باشی اسمان در تو پیداست نوشته ای برای وقت های تنهایی!!! ای فرزند آدم من تو را آفریده ام و از حال درون تو با خبرم، من تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام. به من روی آور و با من انس بگیر. من سخنانت را می شنوم وقتی که با من حرف می زنی و درد دل باز می گویی. آنان که با من قهر کرده اند اگر می دانستند چه اندازه به دیدارشان مشتاقم و انتظارشان را می کشم ... آنان که روی از درگاه من برگردانده اند اگر می دانستند چقدر دلم برایشان تنگ شده است... این قصه ی غم انگیزی است درباره ی مردی که یک فنجان جادویی پیدا می کند و پی می برد اگر توی فنجان گریه کند، اشکها تبدیل به مروارید می شوند. با وجود این که از مال دنیا چیزی نداشت، اما یک لبخند داشت و هزار خنده و به ندرت اشک می ریخت. با این حال راههایی برای غمگین کردن خودش پیدا کرد تا اشکهایش او را ثروتمند کند. هر قدر مرواریدها روی هم جمع می شدند، اندوه او هم بیشتر می شد، آخر داستان این طور بود که ان مرد چاقو به دست، روی کوهی از مروارید نشسته و بدون هیچ فریادرسی، همچنان بی هیچ دلیلی گریه می کرد و پیکر بی جان همسر عزیزش را در آغوش گرفته بود. بگذار تا بخوابم، پلکهایم از این بیداری خسته است، بگذار تا بیارامم، روحم از روزها و شب ها سیر است یاران من اشکهایتان را پاک کنید این مرگ بسی برایم زیباست. ای همزادگانم برای من زاری مکنید بلکه سرود شادابی و شادمانی بسرایید زیرا که مرا به سینه ی مادرم گذاشته اند. کسی نیست که به یاری من آید و شما را آرام کند ؟! دوست من نگران مباش، باده و عطرهای خوشبو بر قدمهایش فرو می ریزند و فرشته اش می خوانند. پس آرام باش و تنها برایش دعا کن. دوست خوبم تسلیت در ژرفای وجودم زمزمه ی سرود هایی را می شنوم که نمی خواهند به جامه ی الفاظ درآیند. سرود هایی که دانه ی افشانده در کشتزار دل مرا می رویانند، نمی خواهند آنها را با دانش بر اوراق بنویسند. مانند غلافی شفاف عواطفم را فرا گرفته اند و مانند آب دهان از لبانم فرو نمی ریزند. چگونه می توانم آه معنایش را از نهاد ایمن خویش برآورم، حال آن که از ذره های فضا درباره اش ایمن نیستم؟ آنها را برای چه کسی بر خوانم، حال آن که به سکوت خانه ی جانم عادت کرده است و از خشونت گوش ها درباره ی آنها بیمناکم. اگر به دیدگانم بنگری خیال آنها را می بینی و اگر کناره های انگشتانم را لمس کنی، لرزش آنها را در می یابی. حرکت دستان من بیانگر آنهاست، چنان دریاچه ای که درخشش ستارگان را باز می تاباند و اشکهایم آنها را آشکار می کنند، همچون قطره های شبنم که از گل سرخ، هنگامی که از حرارت نیست می شوند پرده بر می دارد. سرود هایی که آرامش آنها را پخش می کند و فریاد ها فرو می گیرند و رویا ها تکرار می کنند و بیداری آنها را نهان می کند. آنها سرود های....
خسته ام ازلبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری خسته از خواب فراموش، زندگی با وهم بیداری این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمی کردیم، همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم نشستیم روبه روی هم تو چشمامون نگاهی نیست نه با دیدن، نه با گفتن به قلب لحظه راهی نیست من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر تو دریای ترک خورده میون موج خاکستر این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توانم به تو نزدیک شم ؟ خدا پاسخ داد: بنده ی من کافی ست روحت را آزاد سازی، آزاد کنی از دنیا، خود را درگیر دنیا مکن عزیزم من گفتم: آخر خدای من مگر می شود در این دنیا بود ودائم در مواجهه با مشکلات بود اما خود وروحم را آزاد کنم؟ خدا گفت: نازنینم من تو را در این دنیا آوردم تا به حقیقت برسی، تو خود مشکلات را به وجود می آوری. گفت: از اکنون خود را ازاین دنیا ی کوچک آزاد کن و چیز های ریز را درشت ننما و دائما درگیر مشکلات دنیا نباش ، و دلشوره برای امور دنیا نداشته باش. من گفتم محبوبم پس من شروع خواهم کرد. خدا گفت: پس دستانت را به من بده، تا کمکت کنم. از ان پس من خودم بودم و چقدر لذت دارد وقتی خودمان را بیابیم. آزاد آزاد از آن پس من بودم و خدا دستانش همیشه در دستم بود به وصال یار رسیدم و او را لمس کردم. واین بود آرزوی من و...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |