پدر عزیزم امروز را به یاد داری؟ در چنین روزی بود که مادرت تو را زایید و تقدیرت اینگونه بود که من ذکرای شیطونه تو بشم و تو بابای خوب من! یادت هست که بر روی پتویی صورتی در آغوش مادرت میخفتی؟ یک سال دیگر به عمرت اضافه شد ولی ای کاش پیر نمیشدی پدر هرگز. دوست ندارم که حساب کنم دقیقا چند ساله شده ای؟ پدر سیاست را رها کن! تمام آنها را مانند خودت خوب میپنداشتی و هیچگاه فکر بدی در مورد آنها به ذهنت حتی خطور نمیکرد! اما دیدی چگونه کردند؟ دیدی که تنها به فکر مال و قدرت خود بودند! چشمانت را که میبینم غمی در آن نهان است! این غصه ی نگاهت مرا وادار به گریه می کند! در پس این شادی ها و شوخی هایت یک چیز هست که تو را می آزارد و تو اما به روی خود نمی آوری تا مبادا... چگونه بگویم؟ چگونه آخر؟ چگونه بگویم که تو بهترین بابای دنیا بودی هستی و خواهی بود؟ دوست دارم دائم بگویمت که آنقدر برایم عزیزی که هر چی میگردم کسی را نمیابم چون تو برایم عزیز باشد. من روزگار را هرگز نمی بخشم اگر تو را از من بگیرد روزی! تولدت مبارک پدر جان. تو نیز به روی خودت نیاور چند ساله شده ای! صدایی می آید و مرا میخواند دائم اما نمی دانم از کدام سو میشنوم! چه باید کرد؟ نمیدانم! در این هیاهو در این صداها توان تشخیص را ندارم! دوباره تکرار کن! مبادا فکر کنی بی توجه شده ام به صدایت! و عادی و تکراری شده نوایت؟ نه وقتی میخوانییم حسی عجیب مرا وادار به حرکت می کن! اما جهت....! دوباره گوشم را پر کن از صداییت! چند روزیست خبری از آن لحن شیرینت نیست! . . . آه یافتم یافتمت درست است حدسم؟ تو؟ نه اما تو که رفته بودی از پیشم! دوباره بخوان نامم را! چقدر صدایت عوض شده! نه تو نیستی مطمئن شدم دیگر!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |